یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

فرشته آسمونی من

اولین شبی که قراره یسنا تا صبح تنها تو اتاقش بخوابه....

یه چند وقتیه که دارم با خودم کلنجار میرم که اتاق خواب تو رو جدا کنم و دیگه تو تخت خودت بخوابی .هر چند که برای من خیلی سختتره که شبو بدون تو به صبح برسانم .واقعا در کنار تو خوابیدن برام خیلی لذت بخشه قند عسلم..... تو این یه هفته اخیر هر موقع که خواستی شیر بخوری خودت گفتی تخت و منم مجبور کردی که بیام تو تخت تو و بهت شیر بدم ولی با چه مصیبتی من تو اون تخت جا می شم..... منم از این فرصت خواستم استفاده کنم و چون علاقت به تخت خودت زیاد شده شبا تو رو اونجا بخوابانم .اما مثل اینکه مامانی یادش رفته شما زرنگ تر از این حرفایی !!!! شب ساعت حدودا ١٢ هر دو رفتیم تو تخت و شیر خوردی و خوابیدی و منم مثل هر شب اومدم سراغ وبگردیم یه چند باری تا ساعت دو که...
16 اسفند 1390

13 ماهگی یسنا جونم

یسنای عزیزم بعد از گذشت یک سال و یک ماه هنوز نمی توانم یه لحظه تنهات بزارم .به هیچ وجه حاضر نمیشی یه لحظه ازم دور بشی.مخصوصا این مدت تو اسباب کشیحسابی حالمو گرفتی . خدایی اگه کمک های هر دو مامان برزگات نبود من اصلا با وجد این اخلاقت نمی توانستم اسباب کشی کنم توی این مدت پیشرفت ذهنی خیلی جلوتر از پیشرفت جسمیت بوده.هنوز باید دستتو بگیرم تا راه بری اونم چه راه رفتنی مثل خرچنگ کج کج راه می ری.اما هزار ماشاله از حرف زدن و فهم و درکت ...... حق خودتو خوب بلدی بگیری مخصوصا از دانیال .هرچی دستش می گیره به زور ازش میگیری حسودی می کنی .هیچکس نباید بیاد بغل مامانی .حتی به شوخی هم که شده وقتی بابا می گه مامان مال منهعکس العمل نشان می دی. هرچی دست...
8 اسفند 1390

آزمایش خون یسنا جونم

عزیز دلم امروز خیلی روز سختیو گذراندی البته برای من و بابات هم به اندازه تو سخت بود . صبح تو رو بیدار کردم و بردم برای آزمایش خون .از اونجایی که صبح ها ساعت یازده بیدار میشی امروز باید قبل از ده می رفتیم و من با وجود اینکه دلم نمیامد از خواب ناز بیدارت کنم ولی ساعت نه بیدارت کردم و بابایی از شرکت آمد دنبالمان و رفتیم..... چه مامان بزدلی داری تو .بعی وقتا واقعا حرصم از خودم در میاد که اینقدر ضعیفم .اول که خواستن ازت خون بگیرن باباتو نذاشتن بیاد داخل اتاق چون قسمت خانوما بود . بابات هم اصرار می کرد که مامانش دلشونداره . من رو تخت نشستم و تو رو تو بغلم محکم نگه داشتم من از ترس چشامو بستم و خانومه مشغول خون گیری شد و همون لحظه صدای جیغ و گریه ...
8 اسفند 1390

بالاخره مامانی به آرزوش رسید

یسنای عزیزم از اونجایی که شما خیلی بد غذا تشریف دارین و کلی سر این موضوع مامانتو اذیت کردی همیشه آرزوی مامان این بود که تو هم مثل بقیه بچه ها یه روز دهنتو باز کنی و غذا بخوری که خدا رو شکر امروز مامانیو به این آرزوی دست نیافتنی رساندی . ازت ممنونم که امروز منو خوشحال کردی فرشته مهربونم صبح ساعت دوازده بیدار شدی و کتلت و چند قاشق عدس پلو نوش جان کردی بعدش مهد رفتی و دیگه خبر ندارم اونجا چیکار کردی . بعد که بابا آمد دنبالت دانیال هم با شما آمد خانه ما و در موقع دیدن کارتون حسابی مرغ و پنیر کبابی میل کردی و شب هم که خانه امیر اینا مهمان بودیم یه چلو کباب حسابی خوردی که دیگه مامانت از خوشحال ضعف کرد .باورم نمی شد که این یسنای منه که اینطوری غذ...
8 اسفند 1390

قراره یسنا نابغه بشه

عریر دلم الان حدودا دو هفته ای می شه که یه سری سی دی و دی وی دی از موسسه نابغه کوچولو خریدم و دارم با دختر گلم کار می کنم بهامید اینکه در آینده هیچی از هم سن و سالای خودش کم نداشته باشه و کلا قصدم این نیست که حتما نابغه بشی قصدم بیشتر اینه که هر کاری می تونم برات بکنم که در آینده حسرت هیچ روزیو که به بطالت گذرانده بودیمو نخورده باشیم .خدا رو شکر تا الان هم موفق بودم ... از سه ماهگی که شروع کردم برات کارتون های بی بی انیشتن رو گذاشتم و تا الان جز کارتون ها و سی دی های آموزشی دیگه هیچی ندیدی..... تا الان که خیلی خوب پیش رفتیم و خدا رو شکر نسبت به همسن و سالات هم خیلی بیشتر می فهمی و هم خیلی بهتر حرق می زنی .   الهی مامان فدای اون ...
8 اسفند 1390

وبلاگ جدید یسنا جون

امروز برای مدتها دوبار شروع کردم به نوشتن خاطراتت. دختر عزیزم معذرت می خوام این مدت کوتاهی کردم .خودت که می دانی چقدر درگیر این خانه جدید بودیم .اما قول می دم که دیگه مرتب این وبلاگتو آپ کنم و خوشبختانه تو این مدت که ننوشتم اینقدر ازت فیلم وعکس دارم که می شه از رو همونا خاطرات قشنگتو ثبت کرد.//////   ...
8 اسفند 1390

بدتر از اینم مگه می شه؟؟؟؟

امشب مامانی یه کاری انجام داد که اگه نتونیم درستش کنیم تا آخر عمر نمی تونم خودمو ببخشم .تا همین الان ١٠٠ هزار تومن نذر بچه های بی سرپرست کردم که درست بشه .... امشب مامانم اینا شام خانه ما بودن و بعد از اینکه مامان و بابام شما رو خواباندن و رفتن .منم تصمیم گرفتمن که دیگه شروع کنم و تقویم سال ٩١ تو رو شروع کنم ولی یه خرابکاری اساسی انجام دادم و به جای فرمت کردن فلش هاردی که تمام عکس و فیلم هام توش بود زدم برای فرمت و تا متوجه شدم اتصالشو قطع کردم ولی افسوس که کار از کار گذشته بود ..... تا خود صبح اشک  یختم و تو اینترنت سرچ کردم و برنامه نصب کردم و خلاصه به هر شماره ای که تو نت پیدا کرده بودم زنگ زدم . .. قرار شد امید دوست بابا که شر...
30 بهمن 1390

حادثه ای که یسنا و دانیال آفریدند!!!

عزیز دل مامان هزار ماشاله اینقدر شیطون شدی که خدا می دانه .مخصوصا وقتی که به دانیال می رسی و حسابی آتیش می سوزونین .... امشب خانه مامان جون بودیم که دوباره شما و دانیال شروع کردین به دویدن اینطرف اونطرف و یک دفعه صدای افتادن وگریه شما بلند شد .به محض اینکه بر گشتم و چشمم بهت افتاد .دلم یهو ریخت شما با صورت زمین خورده بودی و دانیال هم رو کمرت بود و از دماغت هم که همین جور داشت خون می آمد .من که اینقدر ترسیده بودم جرات نمی کردم نزدیکت بشم .مامان جون و بابایی بغلت کرده بودن و تو هم فقط جیغ می زدی و گریه می کردی .... تو اون لحظه حاضر بودم هرچی دارم بدم ولی تو بلایی سرت نیامده باشه .بیشتر از همه نگران کمرت بودم و مدام به همه یاد آوری می کردم ...
28 بهمن 1390

دوازده روز تنهایی

دختر قشنگم از وقتی که تو آمدی وابستگیم به مامان خودم صد برابر شده.اول از اینکه خیلی خوب از تو مراقبت می کنه و من با خیال راحت تو رو پیشش می ذارم .دوم اینکه واقعا الان می فهمم که طفلکی مامانم برای بزرگ کردن ما چه زحمتا که کشیده . چون خودم مادر شدم حسابی درک می کنم که بار سنگین این مسئولیتو به دوش کشیدن یعنی چی!!!! یسنا جونم از وقتی که تو آمدی و هر روز شیرین تر شدی مامانم دیگه حسابی منو یادش رفته و همه فکر و ذکرش شده یسنا خانوم .اولا من سوگلی مامانم بودم و هرجا میرفت بهترین چیزا رو برای من میاورد اما از موقعی که تو آمدی دیگه همه چی شده مال یسنا خانوم .ولی عیب نداره ما که بخیل نیستیم.با این مامان بزرگ مهربانت حسابی حال کن... مامانم 19 فرورد...
22 ارديبهشت 1390

بازم سرماخوردگی...................

نمی دانم این چه صیغه جدیدیه که تا نزدیک ۲۵ هر ماه میشه که نوبت چکاپ ماهانه یسنا است یهو شروع می کنه به عطسه و سرفه و بازم سرما خوردگی................... با این همه مراقبتی که من ازش می کنم هر ماه سرماخوردگیو رو داریم حتما یسنا پیش خودش می گه بزار پول ویزیت دکترو حلال کنم و فقط به خاطر یه وزن گیری بابام ضرر نکنه............ خلاصه ما امروز یسنا رو بردیم دکتر و آقای دکتر گفتن که زیاد شدید نیست مدام قطره بریزین داخل بینی و با پوار تمیز کنین و ۲۴ ساعته هم بخور رو بزارین تو محیط.یه سری دارو نوشت گفت که اگه تو این سه روز تعطیلی عاشورا تاسوعا بدتر شد استفاده کنید ولی خدا کنه کار به دارو نکشه....        ...
23 آذر 1389